وقتی
که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد
کرد؟”مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...زن دیگر
نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن
رفت.وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را
بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچهاش، دست نخورده مانده .تازه یادش
آمد که اصلا بسته کلوچهاش را از کیفش درنیاورده بود.مرد بدون اینکه خشمگین
یا عصبانی شود بسته کلوچهاش را با او تقسیم کرده بود.
موضوعات مرتبط با این مطلب : داستان حکایت
برچسب ها: